سفارش تبلیغ
صبا ویژن









درباره من

قاصدک
اینجا، صفحه ی بیست و یکم است. صفحه ای که شاید در دنیای واقعی وجود نداشته باشد...

قاصدک را اینجا می‌بینید!

آرشیو وبلاگ
سالگرد رحلت امام خمینی(ره)
پاییز 1387
تابستان 1387
بهار 1387
زمستان 1387
بهار 1388
تابستان 1388
پاییز 1388
زمستان 88
پاییز 87
بهار 89

لوگوی دوستان





 
لینک دوستان
پیاده تا عرش
پرواز تا یکی شدن
... حبل المتین ...
دختری در راه آفتاب
امُل جا مونده
جاکفشی
کوهپایه
اس ام اس های مثبت!
تخریبچی ...
لبــــــــگزه
گل دختر
برای اولین بار ...
رنـــــــــد
خط سوم
آخوندها از مریخ نیامده اند!!!
بچّه شهید
مامان محمدجواد و راضیه!
عکس فوری
خلوت من
دل نوشته های یک هاجر
نوشته های یک خانم ناظم
رفیق نارفیق
قافله شهداء
روزی تو خواهی آمد
ستاد مردمی حمایت از تحریم کالاهای صهیونیستی
دوزخیان زمین
اینجا چراغی روشن است ...
شیعه مذهب برتر
بچه های قلم
با من حرف بزن
شکوفه خانوم
کشکول جوانی
منبرنت
یادداشت های یک روحانی
تارنما
فوتوبلاگ وصال
بانوی سراچه
مجنون
سیر بی سلوک
دسته کلید
حیرتکده ی عقل
نم نمک
حجره طلبگی
بل بشو
نـو ر و ز
مادر قاصدک صفحه ی بیست و یکم
قاصدک
نهج البلاغه
باسیدعلی‏تافتح‏قدس‏ومکه
نشریه الکترونیک چارقد
میس طلبه
قاصدک های سوخته
حجره ی دانشجویی یک بسیجی
سوخته دل
صفحات خط‏خطی


لینکهای روزانه
نامه‏ی آیت‏الله علم الهدی به موسوی [203]
بیانیه‏ی شماره هیجده موسوی!!!! [36]
حماسه‏‏ی حضور برای ساندیس... [32]
چشمان ِ تیزبین.. [33]
درود بر کسروی... ! [45]
فرم ثبت‏نام اردوی از بلاگ تا پلاک 4 [59]
مادر شهید مغنیه می‏گوید... [101]
شماره ی جدید چارقد [116]
یک فقره چک از سال 1352 [37]
خاطرات مقام معظم رهبری از دوران مبارزه [78]
سلام بر مادر گمنام شهدای گمنام [225]
[آرشیو(11)]




لوگوی وبلاگ





آمار بازدید
بازدید کل :221196
بازدید امروز : 53

خروجی‌های وبلاگ
 RSS 


   

خدا سفره مهمونی پرواز رو، توی کشورمون پهن کرده بود.مردم کشور دستپاچه شده بودند.

قلبهاشون تندتند می‏زد چرا که ،قلب تپنده ایران آروم آروم می‏زد.

دهها نفرشون قلبهاشونو گذاشته بودن کف دستشونو،پشت در بیمارستان جماران به انتظار نشسته بودن تا قلبهاشونو هدیه کنن.

مامان بزرگ هم اومده بود بیمارستان، یه ژاکت بافته بود و می‏گفت: با بافت هر دونش یه صلوات فرستاده تا وقتی اون می‏پوشه دیگه قلبش آهنگ رفتن نزنه.

یکبار دیگه همه مردم متحد شده بودند؛ 11 سال پیش برای اومدنش و حالا برای نرفتنش؛

توی هر طلوع و غروبی ؛

توی هر فرود و فرازی ؛

موقع هر راز و نیازی، از خدا می‏خواستند که اون پرواز نکنه.

ولی دیگه وقتش رسیده بود که،جاذبه زمین روح آسمونو از جسمش جدا کنه!

آره!  شامگاه 13 خرداد بود که روح آسمون پیاده می‏رفت به سمت خدا و

 با ردپاش تو آسمون می‏نوشت:   روح الله



نویسنده » » ساعت 9:12 عصر روز یکشنبه 87 خرداد 12


کلیه حقوق متعلق به وبلاگ صفحه بیست و یک می‌باشد.
(حامیان مردمی احمدی نژاد( یاران  عدالت